محل تبلیغات شما



افسوس كه نانِ پخته، خامان دارند

           اسبابِ تمام ناتمامان دارند  

 آنان كه به بندگی نمی ارزیدند 

           امروز غلامان و كنیزان دارند  

 ایام به كام مردم بی هنر است

           در دامن احمق است گر سیم و زر است 

  بیچاره تر آنكه دانشش افزونتر

            خوشبخت تر آنكه كله اش پوكتر است !!


جلال‌الدین محمد،

آفریننده‌ی مثنوی معنوی، انسان زمینی است که آسمانی می‌اندیشید و آسمانی زندگی می‌کرد. مولانا انسانی است که از اسرار هستی و حقیقت ماوراء این جهان، آگاهی یافته بود. او معتقد بود که خداوندگار هستی را اسراری بود، که تا پیش از خلقت انسان، هیچ یک از آفریدگان و حتی فرشتگان مقرب به درک آن قادر نبودند، و نقطه‌ی اوج آفرینش باید در وجودی متجلی می‌شد که به درک این اسرار قادر باشد. این اسرار، به نص صریح قرآن، امانت پروردگار بود که می‌بایست به چنین موجودی سپرده شود.
از منظر مولانا، انسان، این آفریده‌ی استثنایی و برترین، ترکیبی از روح پروردگار با عنصر مادی این جهان است؛ آمیزه‌ای از نیکی و بدیع که به صورت روح کمال طلب و نفس دنیاپرست، همواره در ستیزند. در بسیاری از انسان‌ها، نفس دنیاطلب بر روح کمال‌طلب غلبه می‌یابد و آنها را از درک حقیقت هستی باز می‌دارد. در مقابل این اکثریت دنیا دوست، کسانی هم هستند که در راه حق گام برمی‌دارند و می‌دانند که روح آنها قطره‌ای از دریای روح مطلق است و سرانجام باید از این هستی کوچ کنند و به دریای خود بپیوندند.

ما ز بالاییم و بالا می‌رویم *** ما ز دریاییم و دریا می‌رویم
قُل تعالوا آیتی است از جذب حق *** ما به جذبه‌ی حق تعالی می‌رویم

مولانا می‌گوید: این انسان‌ها، مردان حق‌اند که می‌کوشند تا جلوه‌های را بر جلوه‌های اهریمنی نفسانی چیره سازند و آن چه مولانا از خود و از همه‌ی انسان‌های آگاه انتظار دارد، همین کوشش و سیر و سلوک برای چیرگی روح بر نفس است.
او می‌گوید: در این نبرد، تنها سلاحی که می‌تواند روح را بر خواهش‌های نفسانی چیره سازد، معرفت و عشق است؛ جاذبه‌ای که انسان عاشق را به سوی هستی مطلق می‌کشاند. به نظر مولانا، عشق موهبتی طرفینی است و تنها از جانب انسان به پروردگار نیست، بلکه خداوند نیز بندگان عاشق را دوست می‌دارد. به نظر مولانا این جذبه‌ی الهی در همه‌ی هستی و کائنات جاری است:

اگر این آسمان عاشق نبودی *** نبودی سینه‌ی او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی *** نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشقندی *** نرُستی از دل هر دو گیایی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی *** قراری داشتی آخر به جایی

او معتقد است قطع امید از جهانیان و ترک دلبستگی‌های مادی، نفس را خلع سلاح می‌کند و به پیروزی روح بر نفس میدان می‌دهد. این ترک علاقه بدان معنا نیست که هرچه داریم دور بریزیم. فقرگرایی مولانا از نوع فقری است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بدان فخر می‌کند، یعنی برای به دست آوردن دنیا دروغ نگوییم، فریب ندهیم، کینه‌توزی نکنیم و با خودخواهی خود دیگران را نابود نکنیم، و الا مال و ثروت اگر ما را از خدا غافل نکند، مانند آب در زیر کشتی است» که کشتی را به حرکت توانا می‌کند و به مقصد می‌رساند.
به نظر مولانا، همه چیز جلوه‌ای از وجود حق است، پس اصل هر ندایی، از جانب حق است که تنها جان پیوسته به حق، آن را می‌شنود. او می‌گوید: این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمی‌رسد. گوش دل باید باز باشد. بنابراین سخن بر سر رابطه کل آفرینش و همه آفریدگان با حق است که هر یک به نسبت شایستگی و درجه کمال خود و از طریقی مناسب با خلقت خود می‌تواند امر پروردگار را بشنود. البته این رابطه، مستقیم و بی‌واسطه است. که از روز الست» برقرار شده است: (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى‏)؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، هستی (آیه 172 سوره اعراف).
این نکته‌ها، و صدها نکته‌ی ظریف دیگر، نکاتی است که منشور جهان‌بینی مولانا در مثنوی را تشکیل می‌دهد. مولانا در مثنوی معنوی درصدد آموزه‌های علوم ظاهری کلاسیک و مدرسه‌ای نیست، بلکه او درصدد ارائه‌ی علوم باطنی که جان همه‌ی علوم محسوب می‌شود، می‌باشد. دعوت مولانا برای باریابی به محضر حضرت حق است که:

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپّ و راست *** ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست؟

 

سروش آسمانی

مولانا غیر از نغمه‌های حسی و موسیقی ظاهری که نشاط‌آور است، به آواز دیگری اشاره می‌کند که زندگی معنوی و می‌بخشد. این آواز و سروش آسمانی از درون انبیا و اولیا بر می‌خیزد و کسانی که طالب معرفت حق باشند، به گوش دل می‌شنوند حیاتی دوباره می‌گیرند که بهای آن را نمی‌توان تعیین کرد. گوش حس و گوش ظاهری قادر به شنیدن این سروش الهی نیست، زیرا ملاحظه‌ی منافع باعث می‌شود که حواس ظاهری را در راه آن منافع به کار گیریم و حس شنوایی به همین دلیل آلوده به ناحق و ستم است و نمی‌تواند نغمه انبیا را بشنود. پس از آن، مولانا از نغمه‌های درون اولیا سخن می‌گوید که در حقیقت همان رابطه معنوی اولیای خدا با دیگر بندگان اوست.

 

گر بگویم شمه‌ای زآن نغمه‌ها *** جان‌ها سر بر زنند از دخمه‌ها
گوش را نزدیک کن، کان دور نیست *** لیک نقل آن به تو، دستور نیست
هین که اسرافیل وقتند اولیا *** مرده را ز ایشان حیات است و نما
جان هر یک مرده‌ای از گور تن *** بر جهد ز آوازشان اندر کفن
گوید: این آواز، ز آوازها جداست *** زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم *** بانگ حق آمد، همه بر خاستیم

نغمه درونی و معنوی اولیای حق، به مریدان و افراد ناآگاه می‌گوید: از درون لای نفی و از زندگی مادی و پایبند شهوت به در آیید تا جان شما به حق بپیوندد و مانند درختی برویید و بارور شوید. مولانا می‌گوید: اگر مختصری از نغمه‌های اندرون اولیا را بگویم؛ جان‌ها از گور تن بیرون می‌زنند و مشتاق شنیدن آن می‌شوند: به عبارت دیگر، زندگی تن و علایق مادی را رها می‌کنند. اگر می‌خواهی آن نغمه‌ها را بشنوی دستور نیست که من بگویم، تو گوش را نزدیک کن و با آمادگی، ادراک آن را به دست آور. به راستی کسانی که روحشان از پرتو معرفت حق روشن نیست مانند مردگانند و اولیا مانند اسرافیل، چنین مردگانی را زنده می‌کنند. این آواز همان نغمه‌های درون اولیاست.
مولانا به دنبال گفت‌وگو از نغمه‌های انبیا و اولیا، سخن را درباره آواز حق ادامه می‌دهد: بانگ حق چه با واسطه الفاظ و چه بی‌واسطه آن (به طریق الهام) در درون مرد حق، فیضان و زایش معنوی پدید می‌آورد؛ چنان که روح الله را از گریبان مریم در درون او پدید آورد.
مولانا به اهل دنیا که در زیر پوست هستی و در میان ظواهر مادی مانده‌اند هشدار می‌دهد که از این عدم با شنیدن آواز حق بیرون آیید. سپس با استفاده از حدیث نبوی می‌گوید: این نغمه‌ی الهی است که شما را فرا می‌خواند و می‌گوید: عبادت و انجام مستحبات، بنده را چنان به من نزدیک می‌سازد که دوستش می‌دارم و من گوش و چشم او می‌شوم و به من می‌شنود و به من می‌بیند: بی یسمع و بی یبصر». مولانا به چنین انسانی‌هایی که بنده‌ی خاص حق‌اند از زبان حق چنین می‌گوید: تو راز خدایی نه صاحب راز: من کان لله کان الله له»؛ یعنی هر که خدا را باشد خدا هم او راست.

گفت پیغمبر که نفحت‌های حق *** اندر این ایام می‌آرد سبق
گوش هُش دارید این اوقات را *** در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد، مر شما را دید و رفت *** هر که را می‌خواست، جان بخشید و رفت
نفحه دیگر رسید، آگاه باش *** تا از این هم وا نمای، خواجه تاش
جان آتش یافت زو آتش کشی *** جان مرده یافت در خود جنبشی

انّ لربّکم فی ایام دهرکم نفحات، الا فترضوا لها»؛ راستی پروردگار شما را در زمانه شما نسیم و جلوه‌هایی است به هوش باشید و به سوی این تجلی‌های حق بروید» معنای ابیات این است: نفحه حق به هر که خواستار و جوینده بود، زندگی معنوی و بخشید. نفحه‌های حق پاسخ‌گوی همه‌ی نیازها و آرزوهاست.

مثنوی از نگاه آفریدگار مثنوی

 

گر شدی عطشان بحر معنوی *** فرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نفس *** مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند *** آب یک‌رنگی خود پیدا کند
شاخ‌های تازه‌ی مرجان ببین *** میوه‌های رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود *** آن همه بگذارد و دریا شود
حرف‌گو و حرف‌نوش و حرف‌ها *** هر سه جان گردند اندر انتها
نان دهنده و نان ستان و نان پاک *** ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام *** در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنا شد *** هرکه گوید شد تو گویش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر *** گه ز صورت هارب و گه مستقر

هرگاه تشنه دریای معارف معنوی شدی در جزیره مثنوی به گشت و گذار بپرداز. چنان به گشت و گذار بپرداز که در هر لحظه مثنوی را دریای معنوی بینی و لاغیر. نیکلسن می‌گوید: به مغز کلمات و الفاظ و تعبیرات مثنوی راه پیدا کن و به معانی باطنی آن دست‌یاب. مولوی صورت ظاهری شعر خود را به جزیره‌ای تشبیه می‌کند که در میانه بحر حقیقت که هرجا مجرای ادارک معنوی ببیند در آن جاری شود. اگر ذوق و وجدان دست گشاید و کاه الفاظ را کنار زند، آب اسرار مکشوف شود. تو شاخه‌های‌تر و تازه‌ی مرجان را تماشا کن، میوه‌هایی را ببین که از آب جان روییده است. وقتی که مثنوی معنوی از حرف و صدا و نفس منزه شود، همه‌ی آنها را کنار می‌گذارد و به دریای معانی و معرفت مبدل می‌شود. در آن صورت، گوینده و شنونده و سخن، هر سه در نهایت به جان، مبدل شوند. لکن معنا و حقیقت آن سه (نان دهنده، نان گیرنده و نان) در سه مرتبه، به طور مشخص و متمایز برای همیشه باقی می‌ماند. صورت، نابود می‌شود، اما معنا می‌ماند. هر سه در جهان روحِ منتظر، گاه از هیئت ظاهر می‌گریزند و گاه در هیئت ظاهر قرار می‌گیرند.

مثنوی و فقر و فنای عارفانه

 

هر دکانی راست سودایی دگر *** مثنوی دکان فقراست‌ای پسر
در دکان کفش‌گر چرم است خوب *** قالب کفش است اگر بینی توچوب
پیش بزازان قز و ادکن بود *** بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است *** غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بعد ازین حرفی است پیچاپیچ و دور *** با سلیمان باش و دیوان را مشور

متاع و سرمایه اصلی مثنوی، سخن از راه حق و سیر در معانی الهی و غیبی است و الفاظ و عبارات، ابزار کار این دکان است؛ مثل چوبی که به عنوان قالب کفش به کار می‌رود و متاع کفّاش، آن چوب نیست. در بزازی هم آهن اگر باشد، برای گز کردن است، و بزاز آهن نمی‌فرشد. مثنوی هم‌چنین دکان وحدت و همان دکان فقراست، که اهل توحید و معرفت حق، مشتریان آنند. هرچه به جز وجود واحد در آن بینی بدان که آن چیز بت است. این بحث دامنه درازی دارد، تو هم بهتر است که به مرد حق گوش بسپاری و با گمراهان کاری نداشته باشی. مثنوی نفخه الهی است و نفخه الهی حیات بخش است.

مثنوی زاییده الهامات ربّانی

 

ای تقاضاگر درون هم چون جنین *** چون تقاضا می‌کنی اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده *** یا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی *** زر ببخشش در سر‌ای شاه غنی
بی تو نظم و قافیه شام و سحر *** زهره کی دارد که آید در نظر
نظم و تجنیس و قوافی‌ای علیم *** بنده‌ی امر توند از ترس و بیم

مولانا مثنوی را زاده‌ی تعقلات انسانی نمی‌داند، بلکه زاییده‌ی الهامات الهی می‌شمرد و از حضرت حق تقاضا می‌کند و می‌گوید: ‌ای تقاضاکننده‌ای که معانی را در درونم همانند جنین نهاده‌ای، ظهور و زایش آن را نیز میسر نما و راه اتمام این مثنوی را آسان فرما، به من راه نشان ده و توفیق تکمیل آن را عطا کن. اگر قرار است که توفیق اکمال مثنوی برایم فراهم نیاید، پس اخگر ذوق و شوق درونی مرا نسبت بدان مهم، فسرده و خموش فرما که شوق بی‌توفیق، موجب رنج و وبال می‌شود.
مولانا خود را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید: ‌ای حرکت معنوی درون من، من خود مفلسم و هرچه بگویم باید از الهام و عنایت حق در من پدید آید.

چون کتاب الله بیامد هم بر آن *** این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیر است و افسانه‌ی نژند *** نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
گفت اگر آسان نماید این به تو *** این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار *** گو یکی آیت ازین آسان بیار

مولانا می‌گوید: مثنوی که سهل است، منکران درباره قرآن هم از این حرف‌ها می‌زدند، و مطابق آیه 31 سوره انفال می‌گفتند: (إِنْ هذَا إِلَّا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ)؛ این چیزی جز افسانه‌های روزگاران کهن نیست. قرآن خطاب به کافران می‌گوید: (قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى‏ أَن یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لاَ یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً)؛ آیه 88 سوره اسرا؛ بگو اگر آدمیان و پریان، جمع شوند که همانند این قرآن، کتابی آورند، نتوانند کتابی همانند آن آورند، اگرچه یک دیگر را در این امر، پشتیبانی کنند.

بگفته‌ی سنایی:

 

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز حرفی *** که از خورشید، جز گرمی نبیند چشم نابینا

 

مثنوی را پایانی نیست، همانند قرآن

 

گر شود بیشه قلم، دریا مداد *** مثنوی را نیست پایانی امید
چون نماند بیشه و سر درکشد *** بیشه‌ها از عینِ دریا سر کشد

اگر تمام جنگل‌ها و نیزارها قلم شود و دریا مرکب گردد، امیدی نیست که معارف مثنوی به پایان رسد؛ چون مثنوی معنوی از الهامات ربّانی است، نه علوم رسمی و محفوظات ظاهری. مثنوی، تمام شدنی نیست. سخن مولانا اقتباسی است از آیه‌ی 109 سوره‌ی کهف. تا وقتی که جنگل‌ها و نیزارها و دریاها وجود دارد، سرودن مثنوی معنوی نیز ادامه دارد. تازه اگر جنگلی باقی نماند و از عرصه‌ی هستی محو گردد، از ژرفای دریای الهی جنگل‌هایی به منصه‌ی ظهور رسد.

منبع مقاله : 
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.


مست و هشیار (پروین اعتصامی) محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست گفت: می باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت: کار
ترجمه فارسی آهنگ فرانسوی Alors on danse پس می رقصیم پس می رقصیم پس می رقصیم وقتی‌ می‌گویند درس، یعنی کار وقتی‌ می‌گویند کار، یعنی پول وقتی‌ می‌گویند پول، یعنی خرج وقتی‌ می‌گویند نسیه، یعنی بدهی وقتی‌ می‌گویند بدهی، یعنی مامور اجراء ما موافقیم در عمق گه باشیم وقتی‌ می‌گویند عشق، یعنی بچه ها وقتی می گویند برای همیشه، یعنی طلاق وقتی میگویند خانواده، میگویند حزن چون شوربختی هیچگاه تنها‌ نمیاد وقتی‌ می‌گویند بحران، در مورد جهان، قحطی و بعد جهان سوم صحبت می
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی
شعر از مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) رندی و قلاّشی » چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش نه از عرشم، نه از فرشم، نه از م، نه از کانم نه از هندم، نه از چینم، نه از ب ُ لغار و سَقسینم نه از مُلک عراقینم، نه از خاک خراسانم نه از دنیا، نه از عُقبی، نه از جنّت، نه از دوزخ نه از آدم، نه از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها